آرینآرین، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

شاهزاده کوچولوی ما آرین

لحظه تحويل سال نو 1391

دو ساعت قبل از تحويل سال نو هفت سين و ملزومات تحويل سال را چيدم و خوابيدم . حدودا نيم ساعت به تحويل سال مانده بود که بيدار شديم و البته آرين جون هنوز در خواب ناز بسر ميبرد که داشتم پايه دوربين رو تنظيم ميکردم براي عکس و فيلم که آقا از خواب بيدار شد و يه راست رفت سراغ هفت سين و تنگ ماهي. و باچشماي خوابالو و صداي نازش ميگفت مامان مايي...مايي... سال تحويل شد و آرين يه دفعه غيبش زد و رفته بود توي اتاق روي تختمون دراز کشيده بود و بعداز تحويل سال اومد و رفت بغل باباجونش و عيديشو گرفت.و کلي هم سه تايي عکس و فيلم گرفتيم. و حاضر شديم براي عيد ديدني به خونه بابا جونم رفتيم و چون عيدي هر سه تاييمونو چند روز به عيد داده بود روز اول عيد دشت...
19 مرداد 1391

چهارشنبه سوري سال 90

هر ساله چهارشنبه سوری رسم داريم که پدر و مادرم  به منزل ما تشریف میارن و بساط شام و شيريني و ميوه و آجيل چهار شنبه سوري و همينطور هديه اي به رسم ياد بود براي ما (البته براي من که دخترشونم ميارن). چون اين رسم به افتخار دختر خونه انجام ميشه.ولي امسال به دلايلي مجبور شديم که ما به خونه باباجونم بريم و همه اين مراسم اونجا برپاشد.واقعا که رسم خيلي قشنگيه خيلي حال ميده.عصري صداي ترقه و نارنجک و ... بلند شد و اين يعني شروع چهارشنبه سوري.... همسرم که از قبل تدارک امشب را ديده بود شروع به زدن ترقه و... غيره نمود و من هم باهاش همکاري ميکردم  البته تو خيابون. و همسايه ها هم کوتاهي نميکردن در برپايي اين امر مهم. ولي آرين قشنگ ماماني ...
19 مرداد 1391

خانه تکاني شب عيد

امسال پسر قشنگم يک سال بزرگتر شده و به ماماني تو کارهاي خونه کمک ميکرد و به باباجونش هم همينطور اما ...........    شيطنت هاي آرين جون يه خورده بيشتر از کمک کردنهاش بود و مثلا وقتي بابايي پرده پذيرايي را باز کرده بود ببره خشکشويي آرين جون هم وسط اين پرده ميخوابيد و پشتک ميزد و بازي.... واصلا حرف گوش نميداد و فقط به سروصداي من مي خنديد... باید بگم این تازه یه نمونه از کمکهاش بود.... خدا میدونه من این خونه را تا سال تحویل چند بار جارو برقی کشیدم... تمام موهای فرشها از بین رفت ولی.... آرین از رو نرفت که نرفت با این پاپ کورن خوردنش..... ...
19 مرداد 1391

سيزده بدر

ساعت 12:30 ظهر بود که براي سيزده بدر بيرون رفتيم(البته باز هم سه تايي و شرایط دسته جمعی جور نبود. از يه رستوران ناهارگرفتيم و رفتيم بساط کرديم و ساعتها در دشت و چمنزار بوديم تا آرين جون حسابي سيزدهشو به در کنه و حسابي رو گردو خاک ها غلط بزنه و بدو بدو بکنه تا برگرديم خونه. و آرين اينقدر خاکبازي کرده بود که داخل موهاش همه خاک بود و با سبزه ها بازي کرد و خوراکيهاشو خورد و ماشيني که از مامانم عيدي گرفته بود رو هم آورده بود و روي خاکها بازي ميکرد و بعدش ميکشيد روي زيرانداز تا لاستيکهاش تميز بشه. ودر اخر با ماشين يه گشت داخل شهري هم زديم و يه سر هم به مامانم اينا زديم و رفتيم خونمون و سيزده هم اينطوري به در شددددددددددد.)  سیزده ب...
19 مرداد 1391

پایان شیرخوارگی آرین جون

داشتم به روزهای پایانی شیرخوارگی آرین جون فکر میکردم که امشب با یه حرکت کوچیک و باحال از طرف خودم و همینطور عکس العمل آرین جون سورپرایز شدم. و بالاخره پس از دو سال شیر خوردن پی درپی آرین جون به نفع مامانی کنار کشید و کوتاه اومد. و ممنون مامانی که اینقدر بزرگ شدی که میفهمی دیگه نباید جی جی بخوری و از فردا منم باید پا به پای گل پسرم صبحها بیدار بشم برای حاضر کردن و صرف صبحانه خوشمزه. اینجاست که باید بگم مامان مرضی هر چی تو این سالهای عمرت تنبلی کردی و تاظهر خوابیدی دیگه تموم شد.... به جرات میشه گفت این دو سال از بهترین روزهای زندگیه یه مادر به حساب میاد.روزهایی توام با عشق و مهر مادری.شاید دیگه هیچوقت تکرار نشه و شاید سالیان سال بگذره و خاطرات...
19 مرداد 1391

آرین جون و کنار دریا...

چه حالی کرده پسر گلم از دریا و ماسه بازی... امروز اینقدر در ساحل با سطل و بیلچش ماسه هارو پروخالی کرد که من یکی واقعا خسته شدم. یه دوست هم پیداکرد بنام پارسا که از فریدونکنار اومده بود با خانوادش و آرین ماسه هارو رو هوا پخش میکرد و پارسا بمن میگفت خاله ببین آرین را ماسه ها تو چشمم میره.بعداز کمی بازی دوستش رفت و ارین جون باباشو مجبور کرد که بروند دریا آب بازی کنه.خلاصه  اینکه خیس خالی اومد و کمی سردش شده بود و به باباش میگفت بریم ماشین عوض( یعنی بریم داخل ماشین لباسامو عوض کن). و سپس سه تایی رفتیم کافی شاپ کنار دریا و موسیقی زنده هم داشت خیلی خیلی خوش گذشت.... به چند فروشگاه واقع در مسیرمون رفتیم و یه چندتا خرید کردیم و برای آرین هم ی...
19 مرداد 1391